می گه اگه بی بی بیاد دوست داره . اگه شاه بیاد خیلی دیوونته
اگه آس بیاد داره واست می میره ...
می گم دلت خوشه بابا
می گه : حالا ... خود دانی !
می گم بیگیر ... ضرر که نداره ... دلم یه دفعه تاپ تاپ کرد
انگار خون با فشار زد تو سرم
همین جور که فرت و فرت ورقا رو زیر و رو می کرد و این ور اونور می ذاشت
...می گفت این فال فرانسویه تو فا
دیگه صداشو نمی شنیدم . خیره شدم به حرکت تند دستاش
که انگار نمی فهمیدم تو حرکته
هر ورقو که می ذاشت یاد یه روز از این چند سال می یفتادم
دیگه برام مهم نبود که بی بی بیاد یا شاه یا آس یا هر کوفت و زهر مار دیگه
دوست داشتم تا ابد ورقا رو این ور اونور کنه با خودم می گفتم
گرچه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
No comments:
Post a Comment