7/14/2007

در امتداد شب

هیچ وخت رومون نشد بگیم از کجا اومدیم ... منو یکی دونفره دیگه ....اینجا نسبتا هوای بهتری داره اما احساس می کنم اکسیژنش کمتر باشه .... نمی دونم !هر شب چند نفری خیره می شیم به کف آسمون و زل می زنیم بهم اما هیچی نمی گیم که ما از کجا اومدیم
یادم نمیاد حدودا چند ملیون سال نوری پیش بود؟! اما همش چشام به اون بالایه که بعد از رفتن ما چی شد ....؟
خوب یادمه ما چند نفر چند ساعت قبل از اون اتفاق بزرگ با یک موشک فضا پیمای واقعی از کهکشان راه شیری در رفتیم .... اومدیم اینجا تو کهکشان شمازه پی - 148 اینا خودشون می گن کهکشان آلدومین که به زبون ماها می شه : پل بزرگ
اینا تازگیا پی بردن تو هیچ سیاره ای از راه شیری و ....هیچ وخت زندگی نبوده یعنی شرایط زندگی نبوده ما هم هیچ به روی خودمون نیاوردیم که بیست سال اول زندگیمونو تو یکی از همین لعنتیا بودیم این خیلی خنده داره
اینجا یه جوراییه یعنی تو ... تو نیستی .... همه .... نه نمی تونم بگم نمی تونم نمی تونم معمولی رفتار کنم
کجایی ... بعد اون انفجار بزرگ تو چی شدی ؟ هی می خوام بمیرم اما اینجا کسی نمی میره اینجا هنوز مرگی وجود نداره ... به من نمی گی ؟ تو بهشتی یا جهنم
من اینجا به شغل شریف خوانندگی مشغولم درآمدش خیلی نیست در حدیه که شبا بتونم یکی دو بطری مشروب بخرم که بشه تا صبح شعر بگم و بخونم شبا رو دوست دارم نمی خوام صب بشه یک سری از بدبخت بیچاره های اینجارو جمع می کنم دور خودم واسشون از قصه های اون روزا می گم و اینام به خیال خودشون دارن افسانه می شنون کیف می کنن...اینجا همش مستم اینجا دیگه الکل گنا نداره ... آها می خواستم اینو بگم کاشکی تو هم می یومدی می دیدی چقدر خنده داره وقتی وسط شعرام یه دفه اسمتومی گم و اینا نمی فهمن ... چه جوری به هم نگاه می کنن ... اینا خلن . اسم تو خیلی قشنگه اینا نمی فهمن
می دونی چند ملیون سال نوریه که ندیدمت ... از وقتی داداشت زنگ زد و گفت دیگه اونورا آفتابی نشم ... اشتباه کردم .... باید منم می مردم . همیشه خودم مقصر می دونم که همتونو ول کردم و اومدم اینجا ... دو سه روزه دیگه مشروب نمی خورم ... پولشو دارم جمع می کنم می خوام پولامو رو هم بذارم یه سری وسایل تعمیری بخرم ... باید اون موشک لعنتی رو درست کنم یک سری کارت بنزینم دزدیدم باکشو پر کنم ... بالاخره می یام دیر یا زود بذار اینم بگم نه ولش کن لوس می شی ... نه نه اصلن باشه می گم این روزا خوب می فهمم بدون تو می شه زنده بود اما انگار نمی شه زندگی کرد

7/11/2007

برادرا خواهرا سلام

برادرا خواهرا سلام
خدا هیچ بنده ای رو علیل نکنه ...به جان شما من گدا نیستم ... بچه اینجام نیستم ... همه چی داشتم زن بچه خونواده خونه و ...نمی دونم اهل کجایین ولی به مولا تو این راسته به هر کی رو انداختم تف کرد تو صورتم گفت نه ! می بخشین وقتتونو گرفتم خدا واسه هیچ مسلمونی نیاره همه چیم سوخته ... همه چیم رفته ... حالا دلم تنگ شده واسه خندیدن واسه اینکه نقشه بکشم به یکی بگم دوستت دارم واسه موهای سیام واسه یه زندگی معمولی ...سه سال از همه چی و همه کس گذشتم بدون اینکه خدا شاهده یه بار باهش حرف بزنم آخرش عشق سه سالم گفت برو بمیر-الاغ- تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی ... تازه بهم ثابت شده به قول قانون سوم نیوتن هر عملی عکس العملی مساوی و در خلاف جهت داره هر چی من دوسش دارم حالش از من بهم می خوره ...خدا به سر شاهده دستم خالیه ... دستم از همه چی خالیه . فقط گیر 300 تومنم ... اگر داری بدی ؟!تا پل پردیس می رسم !؟
آخه چی بگم به تو ... همین ظهری با این چرتو پرتا 300 ازم گرفتی ... برو... برو -
ولی با اون 300 تومن باور کن -
مزاحم نشو ...برو دیگه -
آخه... با اون 300 تومن ...بابا عجب بدبختیه اونجا میدون شریعتی بود 300 گرفت آورد تا اینجا ... من می خوام برم پل پردیس ... یه سیصدی می خوای بدی پدرم در آوردی هر چی می دونستم واست ریختم بیرون
.
.
.
.
برادرا خواهرا سلام -
خدا هیچ بنده ای روعلیل نکنه ...به جان شما من گدا نیستم ... بچه اینجام نیستم ...همه چی داشتم

7/03/2007

ناگزیر

اگر با همین فاصله ای که به من حق دیدنت را دادند

از میان آنان که چون پوست مرغ به پر و بالت چسبیده اند

تماشایم برایت جالب بود که هیچ !

اما اگر باز

نفمهی اشتیاقم را

ناگزیر رنگ می بازی در نگاهم

و وقتی باز آیی

نگاهت برایم مثل پوشیدن ناگهانی دمپایی خیس بی دریغ و چندش آور می شود

و هر کلامت در ذهنم درست مانند این که

یادت برود Alt - shift بگیری و فقط و فقط بنویسی ...

لحظه آخر من

فخ ..شووو ... فرازهایی ..شوووووش ... بیم بیم شوووو بیم خ... دوست داشتن

برتراز ... شووو ...چیخ بیــــــــــم بو شووو ... شنوندگا .... شنون ...

شنوندگان.. خ شووو... شنوندگان عزیز

سلام : خوشحالم یه بار دیگه اون پیچ کوچولو رو چرخوندین تا بیاد رو موج ما

و نشستین تا بازم برنامه معمولی ما رو گوش بدین ... هر جا هستین خوب و گرم

و آروم باشین . صدای منومی شنوین هر چقدرم یواش حرف بزنم چون دوستون

دارم لطفا یه بالت روسی از سمفونی چهارم موتزارت گوش بدین تا ما باز برگردیم :

همونطور که می دونین آدما بالاخره هرکی باشن یه روزی میمیرن ... چه بخوان

چه نخوان... می خوام اینو بگم که می شه مردنارو به سه قسمت کلی تقسیم کرد

... باشه باشه پیچ رو نچرخونین نمی خوام حرف از مردن بزنم و ناراحتتون کنم

... قول می دم خیلی تلخ نباشه ...داشتم می گفتم سه جور مردن ... یک روز یکیش

سراغمون می یاد . ترسناک نیست ... اگه هنوزم دارین به من گوش می دین

بزارین بگم :

بعضیا لحظه آخرشونو خودشون درست می کنن ... خودکشی

... یادمه کلاس پنجم بودم از پنجره کلاس بچه هارو دیدم دنبال هم می کنن و

می دون مثل همیشه ! با خودم گفتم خیلی زندگی یه جوره ... طنابو ورداشتم

رفتم بالای سکو . طناب به زمین می رسید انداختم دور گردنم ... یادم نبود دور

گردنم انداختن باعث می شه طناب کوتاه شه ... پریدم از سکو پایین ... پام به

زمین نرسید ... وقتی دیدم راستی راستی دارم می میرم دست و پا زدم همه جیغ

می کشیدن ... پوست گردنم کنده شده بود ... هیچ کی نزدیک نشد . خودم هر جور

شد طنابو پاره کردم ... چشمام داشت سیاهی می رفت همه چیز آروم

ساکت می شد ... اما نمردم . نمی دونم چرا! شاید لحظه آخرم نبود

*

بعضی وقتا . بعضیا بر اثر یک حادثه طبیعی می میرن ... خب خیلی هم زیادن

به هر حال باید یه جوری مرد ... اینو هممون قبول داریم ... اصلنم مهم نی چه

جوری مهم اینه که همش یه بهونس واسه پرواز... مثل من که قلبم تیر می

کشید ... یک دفعه چشمام رفت بالا ... به ذهنم که رسید دارم میمیرم یه دفعه

عرق کردم ... ترسیدم ... از نوک سرم شروع شد به سمت پایین ... بدنم یخ می

زد...با سرعت دو برابر عقربه ثانیه شمار تا آخرین بند انگشتای دستم رسید ...

دیگه منتظر افتادن بودم اما اینم لحظه آخرم نبود یک دفعه گرم شدم !

*

بعضی وقتام ... چی بگم ... می گن لبخند ربطی به مرگ نداره اما من

می گم فقط کافیه تو بخندی تا اونوخت یه لحظه بعد

واست بمیرم .

درد شیمیایی

دل من سوخت وقتی ... آب از سادگی اش پیشنهاد زنگ زدن آهن را پذیرفت

وقتی با همین چشمان کاملا باز دیدم : غرق خاموشی یک خلوت گنگ می میرد

عنصری که زیر بار خرج اکتت شدن خود مانده

یا افسوس . بد نامی کربن باعث تنهایی الماس شده

روزگاری کاتدی بود برای صورت زخمی احساس عناصر ولی اکنون دیگر ...

شرط تشکیل یک پیوند جاذبه نیست غم خنثی شدن است - ساختار نمک است

- درد تنها شدن است -

بار من هرچه بود جفت پیوندی بود ... غم دلتنگی بود .در جهانی که اسیدش باز است

وقتی می خندیدی همه نقطه ذوب بدنم می جوشید ... وقتی سرد شدی ؛ تبخیر شدم

حس

تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش


مبهوت من و دنیای کوچکم


دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم ...

فال ورق

می گه اگه بی بی بیاد دوست داره . اگه شاه بیاد خیلی دیوونته
اگه آس بیاد داره واست می میره ...

می گم دلت خوشه بابا
می گه : حالا ... خود دانی !

می گم بیگیر ... ضرر که نداره ... دلم یه دفعه تاپ تاپ کرد

انگار خون با فشار زد تو سرم
همین جور که فرت و فرت ورقا رو زیر و رو می کرد و این ور اونور می ذاشت

...می گفت این فال فرانسویه تو فا

دیگه صداشو نمی شنیدم . خیره شدم به حرکت تند دستاش

که انگار نمی فهمیدم تو حرکته

هر ورقو که می ذاشت یاد یه روز از این چند سال می یفتادم

دیگه برام مهم نبود که بی بی بیاد یا شاه یا آس یا هر کوفت و زهر مار دیگه

دوست داشتم تا ابد ورقا رو این ور اونور کنه با خودم می گفتم



گرچه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

شبیه پشت صحنه من

صحنه آخر تمام می شه جمعیت ملیونی از عمق وجود فریاد می زنن ... نور زیر پای آقای بزرگ را روشن می کنه ... شاخه های گل صحنه را پر می کنه ... هیچ کس سر از پا نمی شناسه همه منتظر یک حرکت دست آقای بزرگن تا بالا و پایین بپرن ... بعضیا گریه می کنن . بعضیا جیغ می کشن ... عکاسا مثل بچه هایی که واسه جمع کردن شاباش زیر دست و پا له می شن از این ور و اونور آقای بزرگ عکس می گیرن ...

چند ساعت بعد ...

آقای بزرگ گوشه اتاق خودش مشغول حسودیه ! به یه دختر و پسر که تو اون جمعیت ملیونی تمام مدت که آقای بزرگ ترانه می خوند سرشون رو شونه هم بود ...

آهای آقای بزرگ خوشحال باش همه مردم دنیا دنبال عکس و امضای تو می دون ... دوستت دارن

اینو بهش می گیم که آروم شه اما پیش خودمون می دونیم همه دنیا هم که عاشقت باشن باز ...

گاهی تو فقط یک نفرو می خوای !

آن مرد با عشق آمد

نماز جماعت شروع شده بود ... اما این بار نیامد ... همه نگران شدند ... ترسیدند ... همه رفتند دنبالش ... تو کوچه و پس کوچه ... بالاخره پیدا شد ! روی زمین نشسته بود و برای بچه ای نقش شتر را بازی می کرد . پیامبر اسلام بود. اسلامی که پیام آورش بیشتر هزینه زندگی را عطر می خرید تا بین قبایل وحشی و بیابانی عرب خوشبو باشد . نماز را کوتاه می خواند تا کنار مردم بنشیند .پیام آوران همه برای زندگی آمده بودند اما امروز سخنشان به پس از مرگ تعبیر می شود ... اسلام اگرچه تحریف نشد اما صدبار تفسیر شد ...
ای وای اگر مسلمانان . اسلام می آوردند !

ایمان بیاوریم به دین گمشده . به آخرین علامت